علی علیه السلام را هنوز نشناخته ایم. هرچه قدر که بگوییم و بنویسیم از او، باز از وجود با عظمت اش که رسول خدا صلی الله علیه و آله را شیفته خود کرده بود. غافلیم! هر برگ و هر سطر از زندگی امیرالمومنین مکتبی است برای آموختن و راه و رسمی است برای زندگی.
هر زمان که میشد در خانه کمک زهرایش میکرد
عدس ها را پاک کرد. آرد را خمیر کرد. تنور را روشن کرد. نان را پخت. جارو هم کرد.سفره که انداخت لقمه گرفت برای بچه ها. آب از چاه کشید و… کارهای خانه را باید چه کسی انجام دهد!؟ کار برای خدا باشد هر کس سبقت بگیرد برنده است. هر زمان که میشد در خانه کمک زهرایش میکرد. «منبع:کافی جلد۵»
علی (ع) شبی به زن بدکاره صد دینار کمک کرده!
سی دینار هدیه دادند به پیامبر. در همان مسجد، رسول خدا صل الله علیه و اله بخشید به علی علیه السلام. از مسجدکه بیرون آمد. زنی را دید که با حالی درمانده درخواست کمک کرد. علی صد دینارش را به زن بخشید. زن لکنت گرفت و در سیاهی شب چشمانش مردی را دید که در انتهای کوچه ناپدید شد.
صبح نشده شایعه پیچید. علی دیشب به زن بدکاره صد دینار کمک کرده. شب بعدی مردی درخواست کمک کرد. علی قدم آهسته کرد و صد دینار دوم را هم داد به همان مرد. شایعه ادامه داشت: علی دیشب به یک دزد صد دینار داده است.
شب سوم بود و صد دینار سوم را هم به مردی داد که در مسیرش بود و در سکوت نگاه خاصی داشت. دوباره صبح وشایعه! علی دیشب به یک ثروتمند صد دینار داده است. بیکارها و منافقها ایستاده بودند تا علی هر کاری کند خرابش کنند.
آمد نشست مقابل رسول خدا. پیامبر صلی الله علیه و اله حال علی را میدانست. خدا نیتهای علی را میداند و جبرئیل خبر آورده بود که: خداوند صدقه هایت را پذیرفت. زن بدکاره به دعای تو توبه کرد وبا مردی ازدواج کرد. صد دینار شد خرج ازدواجش! مرد دزد توبه کرد و صد دینار شد سرمایه اش! مرد ثروتمند هم اهل خمس و زکات نبود به نیت تو توبه کرد! «منبع: کتاب پدر»
حُسن همراهی
مرد یهودی در بیرون شهر، علی را دید. باهم همراه شدند تا رسیدند سر دوراهی. باید جدا میشدند. یهودی دید که او دارد همراش میآید. تعجب کرد علی گفت:«این که همراهت میآیم، حسن همراهی است.» بدرقه اش کرد. یهودی بعد ها در جستجوی دوست بیابانی اش به شهر رفت. تازه فهمید علی علیه السلام کیست! مسلمان شد. به حسن اخلاق علی مسلمان شد. «منبع: کافی، جلد۲»
خلیفه مسلمانان را به کار واداشتی؟
علی داشت از کنار زن میگذشت، دید دارد به زحمت مشک آب را میبرد و نفرین هم… رفت و گفت:« خانم بدهید من کمکتان کنم.» در مسیر زن به خلیفه ناسزا میگفت و علی علیه السلام در سکوت تا کنار خانه قدم برمیداشت. از میان حرف ها متوجه شد که همسر شهید است و یتیم دار. رفت و با دست پر آمد. زن دعا به جانش کرد و نفرین به جان علی!
اجازه گرفت داخل خانه شد. زن تشکر کرد و شکایت از خلیفه! علی تنورشان را روشن کرد، نان پخت برایشان… زن ثنایش گفت و ناسزا به علی علیه السلام! با بچه هایش بازی کرد، برایشان لقمه گرفت. زن همسایه آمد. مرد را دید و شناخت. گفت:«خلیفه مسلمانان را به کار واداشتی؟!»
موقع رفتن علی از زن حلالیت طلبید و زن مبهوت و شرمنده حرف هایی بود که زده بود. علی علیه السلام همانی بود که نان و خرما هر شب کنار در خانه شان میگذاشت و زن همانی بود که نفهمیده بود.
در عرب رسم نبود دخترداری!
در عرب رسم نبود دخترداری. اما علی علیه السلام دخترانش را مینشاند روی پایش با آن ها بازی میکرد و نازشان را هم میخرید. چنان محترم بزرگشان کرده بود که وقتی زینب سلام الله علیها وارد اتاق میشد حسین علیه السلام مقابلش بلند میشد.
ماهم مثل همه مسلمانان!
عقیل برادر علی علیه السلام بود. فقر و قرض، زندگی را برای عقیل سخت کرده بود. آمد کوفه، به خانه برادرش علی. امام خوشحال از دیدن عقیل به حسن گفت:«برای عمویت پیراهن بیاور.» حسن پیراهن خودش را آورد و قابل عمو گذاشت. روز خوبی بود تا چشم که دو برادر بالای پشت بام نشستند و از قدیم و جدید صحبت کردند.
سفره شام را که انداختند. عقیل چشم به سفره دوخت و گفت:«غذا همین است؟ همه اش؟» علی علیه السلام بسم الله گویان سرسفره نشست و فرمود:«مگر این نعمت خدا نیست؟ شکر میکنم من» عقیل کلافه شده بود. با خودش نالید. پس از لذت غذای ناب خبری نیست حاجت خودم را بگویم و بروم. عقیل گفت:«قرض زیاد دارم. دستور بده بپردازند. برادرت را کمک کن.» علی نگاهش کرد و پرسید:«چقدر مقروضی.» امید به دل عقیل راه پیدا کرد زود گفت:«صد هزار درهم.» امام پاسخ داد:« چقدر زیاد. متاسفم برادر جان من این قدر پول ندارم. ولی وقتی سهمم را از بیت المال بگیرم کمکت خواهم کرد. صبرکن.» عقیل پرسید:«صبر کنم؟ از بیت المال و خزانه که دست توست بردار و بده.» امام دست از غذا کشید. عمیق برادرش را نگاه کرد و فرمود:«تعجب میکنم خزانه دولت به من و تو چه ربطی دارد. ماهم مثل همه مسلمانان هستیم. من از حقوق خودم کمکت خواهم کرد.»
عقیل اصرارش زیاد شد.و امام اشاره کردند به بازاری که از بالای بام پیدا بود و یک پیشنهاد داد:«حالا که اصرار میکنی ، در پایین صندوق هایی است. بازار خلوت شد برو صندوق ها را بشکن و بردار. پول های امانی بازاریان است.» عقیل تعجب کرد و با ناراحتی گفت:«عجب! پول مردم بیچاره ای که برایش زحمت کشیدند و با توکل به خدا اینجا گذاشتند را بردارم؟» امام از عقیل اعتراف گرفته بود. نفسی کشید و فرمود:«پس چه طور به من پیشنهاد میدهی از بیت المال بردارم.»
عقیل کوتاه بیا نبود. امام پیشنهاد دوم را داد:« اگر حاضری شمشیر را بردار و برویم نزدیک کوفه. ثروتمندان و بازرگانان آنجا هستند. شبیخون بزنیم و ثروت زیادی را به دست بیاوری.» چشمان عقیل گرد شد و گفت:« برادر جان من برای دزدی نیامدهام. کمی از بیت المالی که در اختیار توست بده تا قرضم را بدهم.»
امام حرفش را که همان اول زده بود دوباره گفت:«اتفاقا مال یک نفر را بدزدی بهتر است از اینکه مال صدها مسلمان را بدزدی.چطور دزدیدن اموال یک نفر با شمشیر دزدی است اما برداشتن مال همه مردم نه!» «منبع: بحارالانوار، جلد ۹»
انتهای پیام/