• امروز : پنج شنبه - ۱ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : 20 - جماد أول - 1446
  • برابر با : Thursday - 21 November - 2024
9
فرهنگی

گفتگو با زنی که بعثی متجاوز را با تبر کشت/ او یک ‌عمر «فرنگیس» است

  • کد خبر : 2010
  • ۱۵ مهر ۱۳۹۹ - ۱۰:۱۵
گفتگو با زنی که بعثی متجاوز را با تبر کشت/ او یک ‌عمر «فرنگیس» است
از کجای زندگی‌اش باید می‌پرسیدم که بغض نپیچد در گلویم؟ حرف زدن با فرنگیس راحت نبود. زنی که حالا ۵۸ ساله شده بود و از ۱۸ سالگی، جنگیده بود. با زنی که یک افسر بعثی را با تبر کشته و یکی را کت‌بسته اسیر کرده ، چطور باید حرف زد!؟

ریاح به نقل از فارس ـسودابه رنجبر: می‌دانستم زبانش کُردی است. اصلاً فارسی حرف نمی‌زد؛ صحبت با او سخت بود، نه برای اینکه زبانش را خوب نمی‌دانستم. به لطف زن‌عموی کرمانشاهیم، کج‌دار و مریز زبان کُردی را یاد گرفته بودم. حرف زدن با «فرنگیس حیدرپور» سخت بود؛ چون نمی‌دانستم با زنی که به‌اندازه هفت مرد جنگی غیرت و قدرت دارد، با زنی که یک افسر بعثی را با تبر کشته و یکی را کت‌بسته اسیر کرده چطور باید حرف زد! اصلاً از کجا باید شروع می‌کردم؟

 از کجای زندگی‌اش باید می‌پرسیدم که بغض نپیچد در گلویم؟ از کجای قصه‌اش باید می‌پرسیدم که دستم نلرزد، تنم نلرزد. حرف زدن با فرنگیس راحت نبود. زنی که حالا ۵۸ ساله شده بود و از ۱۸ سالگی، جنگ و خون را نه‌تنها به چشم دیده بود بلکه صدها بار کشته‌ها و زخمی‌های انفجار مین را از خاک بلند کرده بود تا ببیند زنده‌اند یا نه! فرنگیس در طول ۸ سال دفاع مقدس هزاران بار مرگ را مسخره کرده بود!

مگر پدری دخترش را برادر صدا می‌کند؟

حالا می‌خواهم با او تلفنی صحبت کنم. خوب می‌دانم فقط چند ثانیه فرصت دارم تا بتوانم فرنگیس را به حرف زدن راضی کنم. زنی که شنیده بودم بسیار کم‌حرف است و کم مصاحبه. شنیده بودم اگر اصرار کنی به حرف زدن، رویت را زمین نمی‌اندازد؛ اما برایت کلیشه می‌گوید و تمام؛ اما من می‌خواستم از درونش بگوید. از غصه‌های دلش بگوید. از قلب شرحه شرحه شده‌اش. از وقتی بگوید که بدن‌های نیمه‌جان برادرها و خواهرش را از روی مین‌های منفجرشده برداشته بود. می‌خواستم از علیمردان بگوید از همسرش، که چرا روی حرف فرنگیس حرف نمی‌زد؟ مگر نمی‌گویند مردان کُرد حرف زور در کتشان نمی‌رود؛ اما چرا فرنگیس برای رسیدن و ماندن در خانه اشغال‌شده‌اش در جنگ، آن‌قدر به علیمردان زور می‌گفت. از پدرش بگوید که چرا به فرنگیس می‌گفت «برادر». مگر پدری دخترش را برادر صدا می‌کند؟

زنی که با همه فرق داشت

حالا شماره‌اش را گرفته بودم و منتظر که گوشی‌اش را بردارد. حس عجیبی به سراغم آمده بود. می‌خواستم با عصاره‌ای از عشق و مقاومت به‌یک‌باره هم‌کلام شوم. راستش قبلاً با زنان زیادی حرف زده بودم. زنانی که جانباز شیمیایی بودند. زنان مرزنشینی که خانواده‌شان در جنگ شهید شده بودند؛ اما حرف زدن با فرنگیس جور دیگری بود، او با همه فرق داشت.

گوشی تلفن را برنمی‌داشت. صدایش، کلامش، لهجه‌اش را تجسم می‌کردم «صدایش باید زمخت باشد. صدایش باید محکم باشد. حتماً از آن زن‌های یک‌کلام و ختم کلام است. اگر بگوید مصاحبه نمی‌کنم چه؟ اگر گوشی تلفن را قطع کند؟ اگر اصلاً جواب ندهد؟» در همین افکار بودم که صدایی آن‌سوی خط گفت: «بلی سِلام».

قصه فرنگیس، قصه غیرت

 آرام و آهسته سلام کردم با لهجه کُردی گفتم: «سلام، خوشی، سلامتی، فرنگیس خانم بواخشید مزاحمت بومه» برایش غریبه بودم. صدایم بیشتر. کُردی را فالش حرف می‌زدم؛ این را از مکث در جواب دادنش فهمیدم. حس کردم از لهجه بی‌قواره‌ام خنده‌اش گرفته، آرام گفت: «سلامتی خوشکم؟ خاصی؟ گیانم؟ (سلامتی خواهرم؟ خوبی؟ جانم؟)» برخلاف تصورم لحنش، صدایش، آرام بود انتهای کلماتش را می‌کشید. مهربانی در کلامش، زبانم را باز کرد. توضیح دادم خبرنگارم و…؛ اما حواسم بیشتر به نفس‌های او بود که می‌پیچید در گوشی تلفن. حرف می‌زدم؛ اما از لحظه‌ای که صدایش را شنیده بودم کتاب زندگی‌اش که قبلاً خوانده بودم، جلوی چشمم ورق می‌خورد.

 با او حرف می‌زدم؛ اما رفته بودم به قصه خودش به قصه فرنگیس. به لحظه‌هایی که جنگیده بود. لحظه‌هایی که به‌سختی دنیا را تاب آورده بود. او داشت از سختی‌های مصاحبه تلفنی برایم می‌گفت. داشت مرا مجاب می‌کرد که حرفی برای گفتن ندارد. من فقط صدایش را می‌شنیدم. آهنگ صدایش مرا می‌برد به مرثیه‌هایی که برای هم‌ولایتی‌های شهیدش در روستای «آوه زین» می‌خواند، همان موقع که صدای روله روله‌اش در دشت می‌پیچید و هواپیماهای دشمن بمب‌های خوشه‌ای را بر سرشان می‌ریختند.

لهجه فالشی که باعث دوستی شد

یاد خاطره تلخی افتادم که فرنگیس قبلاً در کتابش تعریف کرده بود وقتی ترکش بمب به گردن دختر کوچک همسایه «خاور خانم» اصابت کرده بود و سر دخترک را قطع کرده بود. دختربچه بدون سر در دشت و به‌سوی مادرش می‌دوید. چطور دخترک بی‌سر خودش را به آغوش مادر رسانده بود؟ خدا می‌داند. چطور مادر بدن بی‌سر دخترش را نوازش می‌کرد؟ خدا می‌داند.

حواسم پرت قصه بود که پرسید: تو کُرد هستی؟

 تا آمدم به زبان کُردی جوابش را بدهم همه‌چیز از یادم رفت ۱۰ کلمه فارسی گفتم و چندتایی کُردی. این بار نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. خندید و گفت: «خراب کردی، این چه لهجه‌ای است؟ این چه زبانی است؟ من که چیزی نمی‌فهمم؟»

شرمنده شده بودم، اما محبتش را می‌شنیدم. لبخندش را انگار می‌دیدم. همین اتفاق باعث دوستی بیشترمان شد.

همکلام مسافران راهیان نور

وقتی مسافران «راهیان نور» به روستاهای «آوه زین» و «گورسفید» در گیلان غرب می‌آیند، فرنگیس برایشان از مبارزه مردم در دوران جنگ می‌گوید. همین اتفاق باعث شده جملاتی را حفظ کند و همان‌ها را برای مسافران تعریف کند و از آنجا که خیلی دوست ندارد از خودش بگوید. رسیده بود به یک سری جملات به‌اصطلاح کلیشه. حالا هم‌ پشت تلفن همان حرف‌ها را تکرار می‌کرد؛ پشت سر هم می‌گفت؛ اما من جان کلامش را می‌شنیدم، نه کلماتش را. او از مصائب روستاهای مرزی در دوران جنگ می‌گفت و من زنی ۱۸ ساله را با پای‌برهنه می‌دیدم که چطور پدر و مادر و خواهر و برادرهایش را به چنگ و دندان گرفته و از کوه بالا می‌برد تا به دست سربازان بعثی عراق نیافتند. او از مقاومت مردم گیلان غرب می‌گفت و من با خودم فکر می‌کردم صاحب این صدا چطور ۸ سال آوارگی را در طول دفاع مقدس تاب آورده است و یک‌بارهم از ترس دشمن قید خانه و کاشانه‌اش را نزده؟

تجسم می‌کردم چطور در تاریکی شب، در کنار رودخانه «آوه زین» تبر را بر سر افسر رژیم بعثی فرود آورده است؟ چطور با همین دستی که حالا گوشی تلفن را با آن گرفته در چشم بر هم زدنی دست‌های سرباز عراقی را از پشت چنان پیچانده که مرد جنگی نتوانسته از دست فرنگیس رها شود و او را همان‌طور کت‌بسته تا دل کوه، جایی که هم‌ولایتی‌هایش پناه گرفته بودند به اسیری برده.

 او حرف می‌زد و من نمی‌شنیدم.

خانه‌اش در کوه  خراب شد

 باورم نمی‌شد با صاحب صدایی هم‌کلام شده بودم که به خاطر غرور و غیرتش حاضر نشده بود چند ماهی منزل اقوامشان بماند و مزاحم آن‌ها بشود. در حالی ‌که خانه خودش زیر آتش گلوله بود و پاتوق دشمن شده بود. فرنگیس بالای کوه اسلام‌آباد رفت و جلوی چشم مردم زره زره تکه‌ای از کوه را صاف می‌کرد تا برای خودشان خانه‌ای کوچک بسازد. این اتفاق همان موقع آن‌قدر جذاب بود که ساکنان آن محدوده دسته‌دسته به کوه می‌آمدند تا زنی را ببینند که در کوه خانه می‌سازد. این در حالی بود که همسرش علیمردان از طلوع صبح تا بوق شب به کارگری می‌رفت و فکرش را هم نمی‌کرد فرنگیس روی کوه چهاردیواری بسازد. هر چه مرد صبوری کرد که فرنگیس دست از کار بکشد. فرنگیس کارش را ادامه داد تا اینکه علیمردان نیز به کمکش آمد تا خانه‌ای بی‌آب و برق بسازند؛ اما برای خودشان باشد. در شرایطی کوه را می‌کند و ماسه و سیمان بالا می‌برد که کودکی درراه داشت و هیچ‌کسی این را نمی‌دانست حتی علیمردان. او این‌چنین سختی‌ها دنیا را توی دستانش مثل موم نرم می‌کرد.

 می‌پرسم از خانه‌ات در کوه چه خبر؟

 می‌گوید: «شهرداری اسلام‌آباد خرابش کرد.»

وای از انتظار

فرنگیس از شهادت برادرهایش می‌گوید؛ اما هیچ غمی نمی‌دود توی صدایش. از هر خاطره‌ای که می‌گوید صلابت کلامش را حفظ می‌کند. از برادرش «جمعه» می‌گوید که با انفجار مین شهید شد؛ از ستار و جبار که دست و انگشت‌هایشان با مین‌های تزئینی که شبیه خودکار بودند، تکه و پاره شد.

 می‌پرسم: فرنگیس خانم این‌همه آوارگی کشیدی! سختی کشیدی! داغ عزیز دیدی! تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ات کجای زندگی‌ات بود؟ صدایش انگار که بلرزد: «روزهای اول جنگ بود در خانه‌هایمان نشسته بودیم که هواپیماهای جنگی آمدند. سربازان دشمن فقط چند کیلومتر با ما فاصله داشتند. رسم کُردها بود که هر خانه یک تفنگ داشت. برادرهای جوانم، پسردایی‌هایم تفنگ به دست گرفتند و رفتند نزدیک مرز تا دشمن وارد روستا نشود. چند روز گذشت. برنگشتند. این روزهای انتظار به‌قدری سخت و طاقت‌فرسا بود که هیچ‌گاه یادم نمی‌رود. ۸ نفر دیگر از بزرگ‌ترهای فامیل به دنبال آن‌ها رفتند. آن‌ها که از دنبال رفته بودند همگی شهید شدند. جنازه‌هایشان را به‌سختی به روستا آوردند خیلی غریبانه آن‌ها را به خاک سپردیم؛ بدون هیچ مراسمی. چون هواپیماها بالای سرمان بمب می‌ریختند. سخت‌ترین روزها، روزهای انتظار بود.»

با خودم فکر می‌کنم برای فرنگیس هیچ‌چیز به‌اندازه چشم‌انتظاری سخت نبوده، پس چه کشیده‌اند مادرانی که سال‌ها چشم‌انتظار خبری، پیغامی، استخوانی از فرزندان جوانشان بودند؟

بیچاره مادرم

می‌پرسم: دلت برای کدام‌یک از اعضای خانواده‌ات تنگ‌شده است؟

فرنگیس سکوت می‌کند. باورم نمی‌شود زنی به این‌همه اقتدار صدایش بند بیاید. آرام می‌گوید: «همه‌شان برایم عزیز بودند اما؛ بیچاره مادرم. زخمی شدن، آواره شدن و شهید شدن بچه‌هایش را دید. دو تا از برادرهایم تازه از فقر بیرون آمده بودند. مادرم خیلی عمرش به دنیا نماند تا با آن‌ها خوشی کند. همیشه دل‌نگران سیما خواهرم بود که در کودکی روی مین انفجاری نشسته بود. خواهرم حالا هم با جراحت‌هایش می‌سازد. چند سالی است که همسر سیما فوت کرده و خودش به‌تنهایی و در فقر زندگی می‌کند. او را جانباز ندانستند!»

پشت‌وپناه پدرم بودم

به زبان کردی می‌پرسم: چرا پدرت تو را برادر صدا می‌کرد؟ گل از گلش باز می‌شود و می‌گوید: خب مثل برادر، پشت ‌و پناهش بودم. از ۱۰ سالگی پابه‌پایش کار می‌کرد در مزرعه مردم. می‌خواستم به او ثابت کنم که دوستش دارم دلم نمی‌خواست آن‌قدر فقیر باشد پدرم. هر وقت قربان‌صدقه‌ام می‌رفت به زبان کُردی می‌گفت؛ براگمی. از نیرو و قدرت من همیشه تعجب می‌کرد می‌گفت؛ فرنگیس زوردار است و پشت‌ و پناه.»

از پدرش می‌گوید؛ که چطور مظلومانه به آنچه داشت قانع بود و بهترین خاطره زندگی پدرش را وقتی می‌دانست که تازه انقلاب شده بود و برای دیدن امام خمینی راهی تهران شده بود تا امام را از نزدیک ببیند. همیشه این خاطره را با آب‌ و تاب برای هم‌ولایتی‌ها تعریف می‌کرد و توضیح می‌داد که امام، پدرانه دست محبت بر سرش کشیده است.

 «علیمردان دوستم داشت، خیلی!»

 علیمردان، شوهرش که به‌سختی کارگری می‌کرد تا فرنگیس کار نکند؛ اما حریف فرنگیس نبود. او همیشه آماده ‌به ‌کار سخت بود. هرچند دخل ‌و خرجشان هم جور نمی‌شد. زنان کُرد رسم دارند پابه‌پای مردانشان کار کنند؛ اما فرق فرنگیس این بود که می‌مُرد؛ اما خانه به دشمن نمی‌داد. بارها جانش را پای این کار گذاشت. هر چه شوهرش علیمردان می‌گفت: «خطر نکن. باید جانمان را برداریم و برویم به روستاهای دورتر. به‌جایی دورتر از مرز؛ اما حریف فرنگیس نبود. از تاریکی شب استفاده می‌کرد و به خانه‌اش سر می‌زد تا اینکه یک روز دید خانه‌اش شده محل جمع‌آوری کشته‌های عراقی. همه این صحنه‌ها را دید؛ اما دست از خانه‌اش نکشید. هرچه علیمردان می‌گفت: فرنگیس نرو، تو زن جوانی هستی اگر گزندی به تو برسد من خودم را می‌کشم؛ اما حرف توی گوش فرنگیس نمی‌رفت که نمی‌رفت.

می‌پرسم؟ فرنگیس خانم! چرا شوهرت «علیمردان» آن‌قدر به حرفت بود؟

 دلش نمی‌خواهد جواب دهد. مِن و مِن می‌کند. با شنیدن اسم علیمردان انگار دلش تنگ‌ شده باشد. صدایش ضعیف می‌شود. انگار بغض فرو می‌دهد: «شوهرم بود. احترامم را داشت. بااینکه ۱۰ سال از من بزرگ‌تر بود؛ اما احترامم را خیلی داشت.» سکوت می‌کند. من هم.

 «راستش علیمردان خیلی دوستم داشت؛ خیلی! می‌گفت: تو رفیقی، برادرمی، زنمی. علیمردان خیلی مهربان بود. حالا ۲۱ سال است که علیمردان فوت کرده و من را با ۴ فرزندم تنها گذاشته؛ اما این خانه با نام او استوار مانده. اینجا خانه علیمردان است.»

می‌پرسم: هنوز هم همان‌قدر باقدرت، پرتلاش و نترسی؟

می‌گوید: «ها، چرا نباشم؟ اگر ۷ بار دیگر هم دشمن به من حمله کند، پشت به دشمن نمی‌کنم. روبه‌رویش می‌ایستم و با همان تبری که دارم باز هم می‌کوبم توی فرقشان.» می‌پرسم: «حالا چه می‌کنی؟ حالا که خدا را شکر جنگ نیست. صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید: «کار می‌کنم. کشاورزی می‌کنم. نان درمی‌آورم تا محتاج نباشم. سخت می‌گذرد به فرزندانم وقتی می‌بینند من هنوز کار می‌کنم؛ اما چاره‌ای نیست. پسرها هم کار ثابتی ندارند. من کار می‌کنم تا دست نیاز جلوی هیچ‌کسی دراز نکنم. امروز این‌طور می‌جنگم.»

نقش فرنگیس را چه کسی بازی می‌کند؟

راستی اگر فیلم سینمایی فرنگیس ساخته شود، یکی از هنرپیشه‌های خوب، می‌تواند مدتی با فرنگیس زندگی کند تا سبک زندگی‌اش را یاد بگیرد و بفهمد. آن‌وقت نقش فرنگیس را بازی کند. فیلم که آماده شد چقدر بر شهرت و ثروت این هنرپیشه افزوده می‌شود؟ یک هنرپیشه اگر فقط یک سال همه زندگی فرنگیس را بازی کند، شهرت و مال ‌و منالی را جمع می‌کند که حقش است؛ اما حق فرنگیس چیست؟ او که یک‌ عمر فرنگیس بوده.

انتهای پیام/

لینک کوتاه : https://riahnews.ir/?p=2010

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.